Sunday, September 6, 2009

ابتدا چشمانم تار شدند

ابتدا چشمانم تار شدند
گونه‌هايم سوختند و قطرات اشك
به انتهای صورتم رسيد
و من به جريان يك زندگی
به همين سادگی می‌انديشم
هنگام چكيدن از چشم يا با درد
غم شادی گونه را خيس می‌كند

24/1/87

كمی بالاتر از محيط اطراف ايستادم

كمی بالاتر از محيط اطراف ايستادم
خودم را ديدم
گريستم برای آنچه می‌خواستم
می‌خواهم و نيستم
انديشيدم پايان زندگی
رهايی از تمام بايدها و نبايدها
آن زمان چه زيباست

24/1/87

Saturday, September 5, 2009

من از حجم بی‌نهايت خستگی حرف می‌زنم

من از حجم بی‌نهايت خستگی حرف می‌زنم
واز حجم گسترده‌ی يك انسان
چشمانم تار شده‌اند
دلم نمی‌خواهد بازشان كنم
چقدر زيباست اگر در اين سكوت
صبحگاهی بهار
با شنيدن صدای پرندگان
به هستی پيوندم
آزاد می‌شوم
تهی سبك

24/1/87

تحمل من سر آمده

تحمل من سر آمده
صبرم تمام شده
زيرا فقيرانه زندگی می‌كنيم
دردم را پنهان می‌كنم
درد سينه
ای دوست برادر خواهر
می‌دانی چه می‌گويم
درد سينه
آرزو دارم هرگز به سراغت نيايد
و نگاه حسرت را
در چشمان عزيزان و كودكانت نبينی

20/1/87

آهسته آمدم به سوی خانه

آهسته آمدم به سوی خانه
نمی‌دانم چه چيزی مرا به سوی لذت كشاند
شايد هوسی زودگذر
چگونه بيان كنم
هيچ سكوت
تنها فكر و جسم من سيراب شد
از پوچی وهم خيال
و چه ترسناك است
زيرا گناهم را
يقين دارم
شيطان ديده است
و به گوش خدا نجوا كرده است

20/1/87

من از تو می‌نويسم و می‌گويم

من از تو می‌نويسم و می‌گويم
تويی كه بهترين مكان نشسته‌ای
چگونه ما را نظاره می‌كنی
به گمانم ابلهانی بيش نيستيم
خودت را به ما نشان نمی‌دهی
از قدرت بزرگی خشم و مهربانيت می‌گويی
چرا ميان بندگانت فرق می‌گذاری
اسمش را لطف الهی می‌نامی

25/1/87

در كشوری زندگی می‌كنم

در كشوری زندگی می‌كنم
كه مردمانش بوی دروغ و نيرنگ و دورويی می‌دهند
هر كس پول دارد شخص محترمی است
بی‌پولان قابل ترحم و منزوی
آيا كودكانم نيز مانند من و پدرشان
عذاب خواهند كشيد
چرا كشورم به تاراج می‌رود
تنها اميد زنده‌بودنم
فردايی به زيبايی طلوع اول صبح خورشيد است
هنگامی كه آسمان صاف
رشته‌های طلايی نور همه جا را می‌شكافد
برای خود نمايی
و آن طلوع دل‌انگيز
به طور مساوی
برای فرزندان ما و همگان تقسيم خواهد شد

25/1/87

فرياد می‌كشم

فرياد می‌كشم
به جرم انسان بودن
افسوس می‌خورم
برای زنده بودن
چرا بايد در سرزمينی باشم
كه بزرگ‌ترين گناهم زنده بودن است
تحقير شوم
جايگاه اجتماعی خود را گم كنم
درد و حسرت بكشم
فرزندانم را بيازارم
با غم زندگی كنم
نا خواسته آن را دوست بدارم
چشم بر خواسته‌هايم ببندم
زيرا زنده‌ام

دارم زندگی می‌كنم
تا چه زمانی اميد را بزرگ بدانم
از اين آب‌وخاك چه سهم من و كودكانم است
سهم اندكمان را خواهانيم

6/12/86

درون سينه‌ام جايش تنگ لست

درون سينه‌ام جايش تنگ لست
پس از مرگم دلم می‌خواهد
قلبم را به خود خدا هديه كنم
تا با ديدنش گريان شود
و ديگر به هيچ انسانی
قلبی مانند من ندهد
برای همه چيز و همه كس غصه می‌خورم
حتی برای خودم
زيرا سال‌ها گذشت
و من
لحظه لحظه به
تهی بودن نزديك‌تر شده‌ام

6/12/86

عشق و محبت را

عشق و محبت را
برای زمان كوتاهی حس می‌كنم
در بيش‌ترين ساعات شبانه روز بی‌هويت هستم
درد می‌كشم
دردی كه سرچشمه‌اش گم است
نمی‌دانم
چرا هيچ عضوی از بدنم درد نمی‌كند
فقط و تنها قلبم دردناك است

6/12/86

زادن دوباره را خواهان‌ام

زادن دوباره را خواهان‌ام
بر کوهی بلند
تک و تنها
فقط برای پرواز
شکار به دنيا بيايم
ديگر نمی‌خواهم با اين مردمان باشم‌‌‌‌‌

دردها لذت‌ها خوشی‌ها
را نمی‌خواهم
چشمی بينا
هيچ نشنوم
فقط بال‌هايم را بگشايم
عقاب باشم
زيبا آزاد
حتی در آن هنگام آرزويم اين است
در اوج پرواز هرگز انسانی را نبينم

6/12/86

من گم‌شده‌ام

من گم‌شده‌ام
در اين زمانه‌ی پر هياهو‌‌‌‌ ‌
شادی را نمی‌شناسم
خنده‌هايم دردآور است

شايد مرده‌ام
و اکنون روحی سرگردانم

زيرا آن‌گونه که می‌خواهم
نه زياد کم
زندگی نمی‌کنم

پس مرده‌ام

مرا بر بلندترين کوه بگذاريد و برويد
شايد اگر خدايی باشد
در آنجا فرياد بکشم و او پاسخ دهد
بگذاريد لاشخورها مرا تکه‌تکه کنند
و من لذت ببرم

زيرا گوشت وخونی که با غم به وجود آمده
بهتر آن است
طعام آن‌ها باشد

و اما استخوان‌ها‌يم
هر کدام را باد به جايی خواهد افکند
تا پس از ساليان دراز بگويند
اين تکه استخوان
مربوط به زنی بی‌هويت

6/12/86

دخترک گفت ...

دخترک گفت خانم تو را به خدا کمک کنيد
در او خيره شدم
فکر کردم
مگر چه می‌خواهد
لقمه‌نانی و تن‌پوشی

اما گناه زاده‌شدن در زادگاه
پدران و مادرانش
پا نهادن در سرزمينی
که ميهمانانی ناخوانده دارد
از کجا آمده‌اند‌ ناکجاآباد

چه می‌خواهند
عزت شرف آبرو ثروت
چهره‌هايشان جدا از آدميان
کلامشان ضجه‌زنان

شنيدن تکرار صدای
خانم کمک کنيد
مرا از فکر‌ بيرون‌ کشيد

خدا خيرتان دهد برکت به‌‌ کارتان‌ باشد

او رفت و من دوباره به‌‌ ياد افتادم
گناه من همسرم فرزندانم
با دخترک مشترک است


من سايه‌‌‌‌ای گريزانم
از ورای هستی

7/10/86

در پيچاپيچ دو تن

در پيچاپيچ دو تن
لذتی بردم
دهانم گس بود
خود را در آسمان‌ها ديدم
و ناگهان خنده‌ای مرا فرا گرفت
خنديدم و خنديدم
برای لحظه‌ای
در اوج لذت بودم
شاد از زن بودن و
درك آن لحظه
بيست سال با عشق زيستن
دوست داشتن و پرستيدن
خدای من
قلبی عاشق
بهترين هديه از جانب تو

13/11/86

آی‌ ‌آزادی

آی‌ ‌آزادی
تو را به دست خواهم آورد
در زندگی يا لحظه نبستی
روزی به سراغم می‌آيی
دير يا زود شايد
زمانی كه ديگر رمقی
برای خوشامد‌گويی نباشد
زيرا واژه و معنی تو را كم‌كم به
فراموشی می‌سپارم
هر روز كه می‌گذرد
تو را كم‌رنگ‌تر می‌بينم
شايد داری به فراموشی سپرده می‌شوی

17/10/86

در تاريكی به چشم‌هايش نگريستم

در تاريكی به چشم‌هايش نگريستم
به جستجوی لبانش برای بوسه‌ای
اما سخت پشيمان شدم زيرا
آن‌قدر ناگفته‌ها از دردها و رنجش‌ها در پشت
لبانش انباشته بودند
كه طعم بوسيدن را ربوده‌اند
و من ناگزير بوسه‌ام را
بر چشمان بسته‌اش زدم
و زمزمه كردم
بخواب نازنينم

1/10/86

يار من دوست دارمت

يار من دوست دارمت
زيرا بهترين هديه‌ها را به من داده‌ای
عشقت فرزندانم
تو تنهاترين
مرد آرزوهای منی

دوست دارمت
ای عشق نازنين

17/10/86

تيك تيك ساعت

تيك تيك ساعت بهانه‌ای برای بی‌خوابی
در ذهنم غوغا‌‌‌‌يی بر پا بود
و هيچكس نمی‌فهميد
انديشيدم
در كجای جاده زندگی ايستاده‌ام
عاقبت چه خواهد شد
و من به كجا خواهم رسيد
در اين پريشانی
آغوش او را می‌خواستم
و چه سخت و آزار‌دهنده
لحظات می‌گذشت
در كنار يكديگر
اما دور ز‌ وصل
ای كاش سرم بر بازوانش بود
و عشقش را
با سر انگشتانش در لابه‌لای موهايم حس می‌كردم

17/10/86

پلك‌‌هايم را بستم

پلك‌‌هايم را بستم
پرش پلك‌ها آزارم می‌داد
با اصرار دريچه قلبم را بستم
بگذار ذهن پريشان در آرامش باشم

17/10/86

Friday, September 4, 2009

ما هر دو خسته و غمگين

ما هر دو خسته و غمگين
قلب‌هايمان پر ز عشق
چشم‌هامان تهی از شور زندگی
طفلک فرزندانمان
آماج غرولند و‌‌ صدا
می‌‌دانم يا نه
می‌خواهم باور کنم
عاقبت روزی
به گونه‌ای ديگر
فرا خواهد رسيد

17/10/86

او را دوست دارم

او را دوست دارم
نمی‌دانم چگونه
او جزئی از من است
نيمه‌ی گمشده‌ی من

17/10/86

دو روز آسمان‌ باريد

دو روز آسمان‌ باريد
و من شاد بودم لذت بردم
به گمان اين که برای غم‌های‌ دل
من و او می‌گريد
در چشم‌هايش نگريستم
دنيای عجيبی را ديدم
برف‌بازی می‌کرد با فرزندم
و من شاد
انديشيدم
هرگز نمی‌توانم
مردی را به اين زيبايی و
صداقت دوست داشته باشم
زيرا او خود خود من بود

17/10/86