زبانم خشكيده در دهان
چشمانم گريان
و دستانم
ناتوان از ياری رساندن بودند
برای هزار و چندمين مرتبه
در اين بيست سال
و هر روز مهيبتر از قبل
و آن صدا
صدای غرور و مردانگيش بود
كه در برابر چشمان من میشكست
فرو میريخت
و من ناتوان از كمك
زيرا كسی نبود
كه همان صدای هولناك را
از درون من بشنود
صدای فقر
و نگريستن به دستان خالی
يکِ بامداد،29/2/87
No comments:
Post a Comment