چشمهايم درست میديدند
روزها میگذشت و من هنوز
در رؤياهای كودكانه سير میكردم
مادرم را ديدم
گريه میكرد دردآلود
پشيمان بود از زادن فرزندانش
و من با شنيدن شكوههای او
درد زيستن خود را حس میكنم
كودكی خود را میديدم
او نمیدانست من
نالانم از بودن
روزی كه نخستين گريهام را
در اين جهان سر دادم
همه شاد بودند كه دختر است
و من يادم میآيد
آرزوی برگشت به نبودن داشتم
22/1/87
No comments:
Post a Comment