41 زمانی شايد نهچندان دور يا نزديك خواهم رفت شايد در زادن دوبارهام در اين سرزمين آدميان بوی زندگی بدهند شبها ستارهها با اميد بدرخشند و روزها روزها پرندگان عاشق را بر روی گلی كه با اميد شكفته است تماشا كنم
38 چقدر شرمآور است هنگامی كه غرور و شهوت در میآميزند چگونه میتوان نشان داد كه سرشار از شهوتم اما حيای زنانهام گلوی مرا میفشارد دستش را فشردم بی هيچ نشانهای از پاسخ آغوش گرمش را شنيدن كلمهی دوستت دارم به راستی يادم آمد چقدر برای كلمهای پر عشق نگاهی شرربار دلتنگم
از پس هزارمين مرتبه باز هم لذتی به وسعت زيبايیطلوع خورشيد تمام مويرگهايم به ناگاه لرزيدند در آن هنگام چشمانی از حدقه در آمده ديدم در پس نگاهش نمیدانم به چه میانديشيد اما از برق ديدگانش دريافتم به كاميابی من رشك میبرد
در برابر آيينه ايستادم چشمانی ديدم خيره شده به دوردستها لبانی فروبسته و خسته از تكرار واژهها به كناری خزيدم با سكوت ذهنم بسی خسته چشمهايم بسته شدند و تازه به دنيای واقعی افكارم رسيدم
چشمانم تار شدند برای رنجهای گذشته و دستان خالی امروزمان مهمانی عزيز میآيد پس از چند سال و من نگران خانهی تهی از نان میدانم با آمدنش ما را شاد اما خودش غمناكتر خواهد رفت
تلاشش همانند پرندهای كه بالهايش خيس میشود آن قدر بال بال میزند تا زمان پرواز دوباره سالهاست كه شبزندهداريها خوابهای آشفته روزش را من و كودكانم میبينيم و او تلاش میكند میخواند و مینويسد اما قلم را كه بر زمين میگذارد دستانش خالی است خالی از نان
باز هم امشب صدايی هولناك شنيدم زبانم خشكيده در دهان چشمانم گريان و دستانم ناتوان از ياری رساندن بودند برای هزار و چندمين مرتبه در اين بيست سال و هر روز مهيبتر از قبل و آن صدا صدای غرور و مردانگيش بود كه در برابر چشمان من میشكست فرو میريخت و من ناتوان از كمك زيرا كسی نبود كه همان صدای هولناك را از درون من بشنود صدای فقر و نگريستن به دستان خالی
چشمانم را بستم به روزی كه گذشت فكر كردم فقط دلهره ترس هشدارهايی كه شنيدم برای يادآوری قرضها و آن گاه صدايی مهيب مرا لرزاند شكسته شد قلبی چه آسان شكست اما نه اول به درد آمد سپس خرد شد و من منتظر از هم پاشيدن مغزم بودم تنها ضجهای كشيدم به اميد فردا كه اول صبح در خواب و بيداری صدای خوش پرندگان مرا نويد خواهد داد برخيز امروز روز ديگريست
روزی زنجيرهای بسته را خواهم گشود آزاد خواهم زيست به دور از نگاههای پرسشگر ساعتها روزهايم را در بيابانها خواهم گذراند در انتها به قلهای پناه خواهم برد برای پايان يك زندگی دلم میخواهد آتشی شوم شعلهور درون سوزانم تهی شود همگان بدانند كه منزندگی نكردهام با غمهايم زيستهام ناتوان از خود بودن خواستهام فرزندی همسری مادری عاشق و فداكار باشم اما شرمسارم زيرا نمیدانم چه كردهام
در آيينه ديدم گذر ايام را چشمهايم درست میديدند روزها میگذشت و من هنوز در رؤياهای كودكانه سير میكردم مادرم را ديدم گريه میكرد دردآلود پشيمان بود از زادن فرزندانش و من با شنيدن شكوههای او درد زيستن خود را حس میكنم كودكی خود را میديدم او نمیدانست من نالانم از بودن روزی كه نخستين گريهام را در اين جهان سر دادم همه شاد بودند كه دختر است و من يادم میآيد آرزوی برگشت به نبودن داشتم
روزهای سخت گذشت و در گذر است بسيارند كسانی كه با من همدردند دختران محروم از لذتهای دنيا مادران درد كشيده تنها زيستن برای كودكانشان شايد روزی فرا برسد كه روزگاری خوش داشته باشيم
ديدن دو دلداده مرا به زمانی برد كه از تماس دستی بر دستانم لرزش تمام مويرگهايم را حس كردم چه مظلومانه گذشت و من جوانی عشق اميد همه را به يك نفر هديه دادهام